سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته های امینا

از خونه ی مادربزرگ برمیگشتیم که دیدیم یک آقایی با خانمش ، ماشینشان بنزین تمام کرده بود. مثل وقت هایی که بنزین ماشین  پدر جون تمام می شد.

می خواستیم به آن آقا و خانم کمک کنیم. اول ماشینشان را هل دادیم ، نشد. خواستیم بکسل کنیم وسیله ای برای بستن ماشین پیدا نکردیم.

خلاصه پدرجون از توی موتور ماشین یه شیلنگی رو جدا کرد و کمی بنزین برای آن آقا کشید و بالاخره ماشین اونا روشن شدو بعد از تشکر کردن ، رفت و ما هم رفتیم خونه.


نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت 9:50 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

دوست خوبم بهنوش که الان تهرانه ومن مدتیه که ازش بی خبرم

این آخرین یادگاری اونه


نوشته شده در شنبه 89/3/22ساعت 11:8 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

اتل متل پریدم

یهو یه چیزی دیدم

روی درخت خونه

کلاغه داره می خونه

یه گربه سیاهی

کنار تنگ ماهی

درخت ما چناره

سایه خوبی داره

سر سبزه و قشنگه

پاییزا رنگ وارنگه

کلاغه از اون بالا

گربه روکردش صدا

غار وغار آی پیشی

داری دیوونه می شی؟

ماهیها رو بی خیال

تنگشونو دست نمال

امین ماهی دوست داره

براش غذا میاره

اگه ماهی رو بخوری

یا که اونو ببری

امین ناراحت می شه

از تو راضی نمی شه

میاد کنار شیشه

گوش تورو می پیچه

گربه نگاهی به بالا

انگار یادش اومد حالا

رفت کنار درخت

پرید روی بند رخت

میو میو کردوگفت

کلاغ حسابی می گفت

امین منو می زنه

گوش منو می کنه

ماهی که تو لذیذی

پیش امین عزیزی

من از خیرت گذشتم

رفتم وبرنگشتم



نوشته شده در جمعه 89/3/21ساعت 10:10 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

این روزا درگیر امتحانای آخر سالمم. دیروز دیکته داشتیم. فرداهم امتحان بنویسیمه.

خداکنه که بتونم برای تابستون یه کلاس زبان خوب برم .چون هم برای کامپیوتر برام لازمه هم برای هدف های آینده ام.


نوشته شده در سه شنبه 89/3/4ساعت 12:35 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت