نوشته های امینا
از خونه ی مادربزرگ برمیگشتیم که دیدیم یک آقایی با خانمش ، ماشینشان بنزین تمام کرده بود. مثل وقت هایی که بنزین ماشین پدر جون تمام می شد. می خواستیم به آن آقا و خانم کمک کنیم. اول ماشینشان را هل دادیم ، نشد. خواستیم بکسل کنیم وسیله ای برای بستن ماشین پیدا نکردیم. خلاصه پدرجون از توی موتور ماشین یه شیلنگی رو جدا کرد و کمی بنزین برای آن آقا کشید و بالاخره ماشین اونا روشن شدو بعد از تشکر کردن ، رفت و ما هم رفتیم خونه.
نوشته شده در سه شنبه 89/3/25ساعت
9:50 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |