نوشته های امینا
تبدیل شده بودم به یک هشت پای عجیب! آدم ها، من راگرفته و در یک آکواریوم بزرگ انداختند. در آکواریوم دو جعبه ی رنگی بود.یکی آبی ، یکی قرمز من بیچاره از رنگ قرمز خوشم آمده بود، رفتم طرف جعبه ی قرمز... وقتی به طرف جعبه ی قرمز رفتم،عده ای از آدم ها ، خوشحال شده و هورا کشیدند. عده ای هم از عصبانیت، می خواستند مرا بکشند. آن ها آمدند و من را گرفتندو... مادرم صدام کرد ، امینا ، پاشو مدرسه ات دیر می شه... بلند شو... از مامانم تشکر کردم ...که به موقع ، بیدارم کرد.
نوشته شده در چهارشنبه 90/10/7ساعت
8:44 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |