چنان دل کندم از دنیا, که شکلم شکل تنهایی ست ببین مرگ من را در خویش, که مرگ من تماشایی ست نه به ابر نه به باد نه به این آبی آرام بلند که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال من به این جمله نمی اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو میاندیشم تاریکی غروب را به بهانه روشنی طلوع فردا تلخی غمی که می گذرد را به خاطر شیرینی لحظه هایی که می آید سختی فراق را به امید وصال و درد رنج رسیدن به معشوق را فقط به خاطر عشق پذیرا هستم زندگی با همه وسعت خویش مسلک ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست اضطراب وهوس ودیدن و نادیدن نیست زندگی خوردن وخوابیدن نیست زندگی جنبش وجاری شدن است زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند گفتمش بی تو چه میباید کرد ؟ عکس رخساره ی ماهش را داد .. گفتمش همدم شبهایم کو ؟ تاری اززلف سیاهش راداد .. وقت رفتن همه رومیبوسید به من ازدور نگاهش راداد .. یادگاری به همه داد و به من... انتظار سرراهش را داد
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |