سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته های امینا

من دوست دارم معلمم کمی سخت گیر، مهربان و خوش اخلاق باشد.

من دوست دارم معلمم مانند خانم پورآبادی باشد و به ما چیزهای زیادی یاد بدهد.

خانم پورآبادی بهترین معلم من بوده. ایشان به من چیزهای زیادی یاد داده اند.

معلمی را دوست دارم که نه بداخلاق باشد و نه خیلی سخت گیر...

معلمی که علاوه بر دروس ، به ما نکات ادبی ، اخلاقی و دینی هم بیاموزد.

هرچند همه ی معلم های من مادرانی دلسوز برای من بوده اندو برگردن من و همکلاسی هایم حق بزرگی دارندو ما همه ی آنها را دوست داریم و باید قدر زحماتشان را بدانیم.


نوشته شده در چهارشنبه 91/9/22ساعت 6:0 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

 

داستانی از نوشته های خودم


در روزگاران قدیم، جغدی پرواز کنان به یک ده رسید.دنبال جایی برای زندگی گشت و چشمش به طویله ای افتاد.داخل طویله رفته و درآنجا نشست. مردم روستا،که تا آن روز،جغدندیده بودند ، فکر کردند این پرنده، موجودی ترسناک وهیولا است . کم کم خبر آمدن جغد، در ده پخش شد و تمام مردم ، سلاح به دست، خودشان را به نزدیک طویله رساندند. ابتدا جوانی شجاع، به داخل طویله رفت . بعد از چند دقیقه،فریاد زنان بیرون دوید و بعد بیهوش به زمین افتاد. بعد از او دو جوان دیگر هم به داخل طویله رفتند، اما حال و روزشان بهتر از آن جوان نبود. جوان تنومندی که از پهلوانان روستابود،با سپرو شمشیر ، به داخل طویله رفت. جغد را نزدیک سقف، روی چوبی دید. نردبان گذاشت و خودش را به چوب رساند، اما جغدبخت برگشته،با دیدن وی، بالی زده پریدو آن طرف تر نشست. پهلوان که قصد داشت جغد رابادستش بگیرد، از بالای نردبان به پایین افتاد.او نیز بیهوش درکنار سه جوان دیگر قرار گرفت. رعب و وحشت میان همه ی اهالی بوجود آمده بود. آنهاپس از مشورت و بررسی شرایط ، تصمیم گرفتند طویله را آتش بزنند.

 


نوشته شده در پنج شنبه 91/8/11ساعت 5:39 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

http://img.tebyan.net/big/1389/08/20101109161220775_stock-vector-cartoon-grandfather-with-cane-vector-illustration-with-simple-gradients-57321424s.jpg

 

معلمم دیروز قصه ی جالبی تعریف کرد که به نظرم رسید برای شما دوستانم بنویسم.

...روزی پیرمرد فرتوتی پیش طبیبی رفت. به طبیب گفت: کمرم درد میکند؛ نمیتوانم خم شوم.

 طبیب گفت: از پیری است

پیرمرد: پاهایم درد می کند؛ نمی توانم راه بروم.

طبیب: از پیری است.

پیرمرد:هرچه آب می خورم،باز تشنه ام.

طبیب: از پیری است.

پیرمرد با عصبانیت: تو فقط از طبابت، همین یک جمله را بلدی ؟

طبیب: این که خیلی زود عصبانی می شوی هم ازپیری است.

http://www.rumonline.net/assets/images/72433_3_1334357344.jpg


نوشته شده در شنبه 91/1/26ساعت 7:58 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

تبدیل شده بودم به یک هشت پای عجیب!

آدم ها، من راگرفته  و در یک آکواریوم بزرگ انداختند.

در آکواریوم دو جعبه ی رنگی بود.یکی آبی ، یکی قرمز

من بیچاره از رنگ قرمز خوشم آمده بود، رفتم طرف جعبه ی قرمز...

وقتی به طرف جعبه ی قرمز رفتم،عده ای از آدم ها ، خوشحال شده و هورا کشیدند.

عده ای هم از عصبانیت، می خواستند مرا بکشند.

آن ها آمدند و من را گرفتندو...

مادرم صدام کرد ، امینا ، پاشو مدرسه ات دیر می شه... بلند شو...

از مامانم تشکر کردم ...که به موقع ، بیدارم کرد.

خواب دیدم هشت پا شدم


نوشته شده در چهارشنبه 90/10/7ساعت 8:44 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

پرسپولیس زلزله

محبوب هرچی دله

امینای پرسپولیسی


نوشته شده در دوشنبه 90/9/28ساعت 2:56 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

 

امروز معلمم درس جدید داد .

نام این درس فصل پاییز بود .

داستانش این طور است

سلام من فصل پاییز هستم.

آن طور که میدانیم هر فصل سه بچه دارد

وبچه های من مهر ، آبان وآذر نام دارد .

در مهر که پسر بزرگم است ، مدرسه ها باز می شود .

در زمان من ، برگ درختان ، زرد ونارنجی می شود و بعد از مدتی می ریزد .

بچه ی آدم ها ، من را خیلی دوست دارند، چون مدرسه ها باز می شود

و آن ها می توانند دوباره دوستانشان را  ببینند .

بعد از من دوستانم ، زمستان بهار وتابستان می آیند .

من مثل زمستان با  خودم سرما می آورم .

http://s2.picofile.com/file/7152403224/fall_leaf_01.jpg



نوشته شده در سه شنبه 90/9/22ساعت 6:33 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

محمدامین در کودکی درعزاداری آقا

من امام حسین علیه السلام را دوست دارم...

سیدالشهدا با یارانشان در روز عاشورا مردانه با لشگر بزرگ دشمنان جنگ کردند و به شهادت رسیدند.

هدف امام حسین از جنگ با بدترین مردم این بود که آنان را به دین پیغمبر هدایت کند. و نماز را بر پا داشته باشند.

دشمنان بد حتی از کودک شش ماهه ی امام هم نگذشتند.

آنها گلوی علی اصغر را تیر زدند.

من علی اصغر را دوست دارم...پدرم مشکلاتش را با یاد علی اصغر حل می کند.

من عباس علیه السلام را هم دوست دارم

و از اودرس مردانگی و غیرت را یاد می گیرم.


نوشته شده در یکشنبه 90/9/13ساعت 5:23 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

ولله بما تعملون بصیر

خدا هر کاری که می کنیم می بیند

من می خواهم فضانوردشوم تا به کره های دور و دراز بروم و فضا را ببینم ... همین طور به کشورم ایران هم خدمت کنم.

من می فهمم که برای رسیدن به خواسته ام باید خیلی خوب درس بخوانم   .

من از بچگی(5سالگی) فضانورد شدن را دوست داشتم و دارم  . ولی آن موقع نمی دانستم باید چه کارهایی بکنم ، تا فضانورد شوم ، چون بچه بودم  .

من اکنون ده ساله ام و بیست سال دیگر می توانم فضا را ببینم... آن موقع دیگر دانشگاه را تمام کرده ام و یک مرد سی ساله شده ام

و شاید ازدواج هم کرده ام و شاید بچه دار هم شده ام



نوشته شده در پنج شنبه 90/9/10ساعت 1:21 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

با خونواده و فامیل ، رفته بودیم یک روستایی توی جاده ی نیشابور

خاک های سرخی داشت ومناظر نسبتا زیبایی داشت.

یک امام زاده و جایی که حضرت امام رضا علیه السلام نماز خونده بودند را هم داشت.

وقتی اطراف روستا قدم می زدیم با این کلنی برخورد کردیم.

به اندازه ی یک وانت بار خاک بود که از یک سوراخ بیرون ریخته بود.

فقط مورچه می تونست از اون سوراخ عبور کنه.

اینم عکسش:

 


نوشته شده در سه شنبه 90/9/8ساعت 8:5 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

تصمیم گرفتم دوباره بنویسم

خداجون کمکم کن


نوشته شده در یکشنبه 90/4/12ساعت 3:5 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

   1   2   3   4   5      >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت