سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشته های امینا

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند.فرشته پری به شاعر داد و شاعر ، شعری به فرشته. شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ می شود.


نوشته شده در پنج شنبه 87/10/26ساعت 3:22 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند ولی کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیانبار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده بود و همه چیز از دست رفته بود.از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد و فریاد زد: "خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟" صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود نجاتش دهد. مرد خسته از نجات دهنده گانش پرسید: شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟ آنها جواب دادن: ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم.

 

  هر آنچه از جانب خدا رسد خیر مطلق است


نوشته شده در چهارشنبه 87/10/25ساعت 12:59 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |


نوشته شده در سه شنبه 86/4/19ساعت 7:45 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

جمعه بودتصمیم گرفتم  قلم و کاغذ بردارم،  برم کوه یه جایی اون بالا ها بشینم و با خودم خلوت کنم واگه شد ، اتودی بزنم  و زمانی را در دامان طبیعت سپری کنم.راه افتادم به طرف کوه از شهر فاصله می گرفتم و درجاده باریکی که ، انتهای اون ، ابتدای مسیر پر فراز ونشیبی بود که به دامنه کوه های خلج منتهی می شد ،  قرارداشت ؛ با سرعت به سمت کوه رانندگی می کردم. عجله ام برای این بود که زودتر از همه مظاهر این تمدن ، حتی همین اتول قراضه هم فاصله بگیرم و خودمو به دست توانمند کوهستان بسپرم.

تپه سنگی سمت راست رو برای بالا رفتن انتخاب کردم و به آرامی به سمت کوه های خلج خود را به بالا می کشیدم.اون بالا ها که رسیدم یه نگاه  به پایین انداختم همه شهر میون دو تا انگشتم جا می شد.ساعتی رو همون بالا نشسته و در افکار خود غوطه ور بودم. جوانی که بیست و هشت ساله به نظر می رسید، از شونه راست کوه خودشو به بالا می کشوند. نمی دونم چی شد توجه من به اون جمع شد برای لحظه ای براندازش کردم.شلوار کتان کرم رنگی به پاداشت و پیراهن قهوه ای چهارخونه  ای بر تن ، موهاش رو به بالا بود و سبیلی عجیب گذاشته بود. دوباره سرم گرم کار خودم شد و فقط متوجه شدم اون جوون بالاتر ازمن روی بلندی کوه با خودش ، چیزایی رو زیر لب زمزمه می کنه وآهسته حرف می زد. برگشتم به سمت اون ،  سرش رو به آسمون بود و به نظرم درحالی که گریه می کرد رو به آسمون حرفایی  می زد، خیلی گلایه آمیز و گاهی با صدای بلندتر.!

چون می خواستم راحت باشه، قدری از اون فاصله گرفته و به سمت دیگررفته و خودم رو کشوندم زیر یه تخته سنگی که حالت سایه بون داشت و دوباره شروع کردم برای خودم اتودهایی از طراحی ذهنی وآزادرو تمرین  کردن. کسی از پشت  سر سلام کرد ، همون جوون بود. جواب دادم و سرش رو  روی کاغذهای من دراز کرد و گفت طرح زیبایی زدی داداش. گفتم نظر لطفتونه .شما خوبید؟

اونم که انگار ، منتظر باشه برای یکی درد دل کنه آهی کشید و گفت چه حالی مگه حال و احوالم برای آدم می مونه توی این دور و زمونه؟

گفتم: مگه چی شده؟  نگاه  عمیقی به سمت شهر کرد و همون طور که نگاهش دنبال مکان خاصی توی اون قوطی های کوچولو می گشت، گفت : من راننده تاکسی ام ،اوناهاش اون پایینه اون سفیده تاکسی منه. پایین کوه ماشینش مثل یه قوطی کبریت دیده می شد.

یه روز یه مسافرسوار کردم که یه دختر خانوم فلج بود. زیبا، با معرفت ،خوش اخلاق ،صمیمی، فهمیده و... خلاصه سرت رو درد نیارم آخر دخترا . زد ما عاشقش  شدیم.

پرسیدم: همه این خصوصیاتش رو توی همون یه باری که سوار ماشینت شد شناختی؟... نه من بازم با اون صحبت کردم اونقدر که به خوبی شناختمش وعاشقش شدم.آتیش عشقش روز به روز بی خانمون ترم می کرد . تصمیم گرفتم برم بگیرمش. به بابام گفتم:  بابا ، می خوام زن بگیرم . اونم گفت:  خوب مبارکه ایشالله، حالا اون خانوم خانومای خوشبختی که بالاخره بعد از بیست هشت سال آقا سعید ما انتخاب کردن، کی هست؟ گفتم سحر و از همه خوبی هاش گفتم  . اونام با شوق برای خواستگاری راهی خونه سحر شدن.  اما همه بدبختی من ازهمون خواستگاری شروع شد. پدرو مادرم با ناراحتی از خونه سحر بیرون اومدن و پاشون رو کردند توی یه کفش که دختره افلیج رو می خوای برات بگیریم که بد بختت کنیم؟ کورخوندی از این خبرا نیست. هر چه اصرار من بیشتر می شد اونا تو نه گفتن مصمم تر می شدن. هر چی باشه بابا و مادرمن، من که نمی تونم بدون جلب نظر اونا این کارو  بکنم. حالا هم من هم سحر داریم از این وضعیتی که برامون پیش اومده عذاب می کشیم و می سوزیم یه چشممون شده اشک و چشم دیگه مون خون و راهی هم نداریم. تو می گی ما چه کار کنیم؟..... نگاهشو دوباره به سمت شهر گرفت و به نقطه ای خیره شد و زیر لب زمزمه می کرد سحر سحر.........


نوشته شده در یکشنبه 86/3/13ساعت 8:20 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

خبر از من ندارد گل باغ و بهارم

ز فراغش چه گویم خبر از خود ندارم

به امید نگاهی سر هر ره گذارم

ز خیالش جدا نیست نفسی چون برآرم

گل باغ و بهارم سر هر ره گذارم

به امید نگاهی به رهش جان سپارم

شده ام محو رویش همه با آرزویش

همه در جستجویش که ببخشد قرارم

به امید نگاهی سر هر ره گذارم

ز خیالش جدا نیست نفسی گر برآرم

گل باغ و بهارم سر هر ره گذارم

به امید نگاهی به رهش جان سپارم

نی من با تو مویم غم دل با تو گویم

نفسی گر برآرم جهد از جان شرارم

خبر از من ندارد گل باغ و بهارم

ز فراغش چه گویم خبر از خود ندارم

به امید نگاهی سر هر ره گذارم

ز خیالش جدا نیست نفسی چون برآرم

گل باغ و بهارم سر هر ره گذارم

به امید نگاهی به رهش جان سپارم

 


نوشته شده در دوشنبه 85/11/30ساعت 3:34 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

         من از مردى سخن مى گویم که عهده دار شده بود در مراسم تدفین دوستى ، سخن بگوید او به تاریخ هاى روى سنگ مزار او اشاره کرد از آغاز ... تا پایان.

I read of a man who stood to speak at the funeral of a friend he referred to the dates on her tombstone from the beginning … to the end.

 

 او یاد آور شد که اولى تاریخ زادروز وى است و اشک ریزان از تاریخ بعدى سخن گفت، اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد خط تیره بین آن دو تاریخ است (1382-1313 (.

He noted that first came his date of birth and spoke the following date with tears, but he said what mattered most of all was the dash between those years ( 1934-2003 ).

 

 زیرا این خط تیره تمام مدت زمانى را نشان مى دهد که او بر روى زمین مى زیست ... . و اکنون فقط کسانى که به او عشق ورزیدند مى دانند که این خط کوچک چه ارزشى دارد.

For that dash represents all the time that he spent alive on earth … .  and now only those who loved him know what that little line is worth.

 

 زیرا اهمیتى ندارد، که دارایى ما چقدر است. اتومبیل ها ... خانه ها ... پول نقد، آنچه اهمیت دارد این است که چگونه زندگى مى کنیم و چگونه عشق مى ورزیم و چگونه خط تیره خود راصرف مى کنیم.

For it matters not, how much we own the cars … the houses … the cash, what matters is how we live and love and how we spend our dash.

 

بنابراین در این باره سخت و به تفضیل بیندیشید... .

So think about this long and hard … .

  

آیا چیزهایى در زندگى تان هست که بخواهید تغییرشان دهید. چون ابداً نمى دانید چه مدت زمانى باقى مانده است که بتوانید آن را نوآرایى کنید.

Do like to change are there things you, for you never know how much time is left that can still be rearranged.

  

اگر فقط مى توانستیم طورى آهسته حرکت کنیم که آنچه را درست و حقیقى است، دریابیم و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که دیگران چه احساسى دارند.

If we could just slow down enough to consider what`s true and real, and always try to understand the way other people feel.

  

و در خشمگین کردن کمتر چالاک باشیم و قدردانى بیشترى از خود نشان دهیم و در زندگى خود به مردم چنان عشق بورزیم که هرگز قبلاً عشق نورزیده ایم.

And be less quick to anger, and show appreciation more and love the people in our lives like we`ve loved before.

  

اگر با یکدیگر با احترام رفتار کنیم و بیشتر لبخند بزنیم ...  و بخاطر داشته باشیم که این خط تیره ویژه  ممکن است فقط مدت کوتاهى ادامه داشته باشد.

If we treat each other with respect and more often wear a smile … remembering that this special dash might only last a little while.

 

 بنابراین، وقتى مدح شما خوانده مى شود و اعمال شما در دوره زندگى بازنگرى مى شود... آیا سرافراز خواهید بود از آنچه خواهند گفت درباره این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کردید؟

So when your eulogy`s being read with your life`s actions to rehash… would you be proud of the things they say about how you spent your dash?

  

اگرمن این پیام را دراینجا درج کرده ام تا شما ببینید، مفهومش اینست که شما براى من واقعاً جایگاهى ویژه دارید.

If I set this here  to see you, it means that you are truly special to me.

 

 بسیار خوشحالم ازاینکه شما در زندگى من و بخشى از خط تیره من هستید.

I am glad that you`re in my life and part of my dash

...... لاادری.....


نوشته شده در جمعه 85/11/27ساعت 2:0 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

چنان دل کندم از دنیا, که شکلم شکل تنهایی ست ببین مرگ من را در خویش, که مرگ من تماشایی ست

 *.*.*.*.*.*

 

نه به ابر نه به باد نه به این آبی آرام بلند که تو را میبرد اینگونه به ژرفای خیال من به این جمله نمی اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می‌اندیشم

 *.*.*.*.*.*

 

تاریکی غروب را به بهانه روشنی طلوع فردا

تلخی غمی که می گذرد را به خاطر شیرینی لحظه هایی که می آید

سختی فراق را به امید وصال

و درد رنج رسیدن به معشوق را فقط به خاطر عشق پذیرا هستم

 *.*.*.*.*.*

 

زندگی با همه وسعت خویش مسلک ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست اضطراب وهوس ودیدن و نادیدن نیست زندگی خوردن وخوابیدن نیست زندگی جنبش وجاری شدن است زندگی کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا به جایی که خدا می داند

 *.*.*.*.*.*

 

  گفتمش بی تو چه میباید کرد ؟ عکس رخساره ی ماهش را داد .. گفتمش همدم شبهایم کو ؟ تاری اززلف سیاهش راداد .. وقت رفتن همه رومیبوسید به من ازدور نگاهش راداد .. یادگاری به همه داد و به من... انتظار سرراهش را داد

*.*.*.*.*.*

 


نوشته شده در چهارشنبه 85/11/25ساعت 3:8 صبح توسط محمد امین نظرات ( ) | |

کاندیدای شعر برگزیده سال 2005

 

This poem was nominated poem of 2005.
Written by an African kid, amazing thought :

"When I born, I Black, When I grow up, I Black,
When I go in Sun, I Black, When I scared, I Black,
When I sick, I Black, And when I die, I still black...
And you White fellow,
When you born, you pink, When you grow up, you White,
When you go in Sun, you Red, When you cold, you blue,
When you scared, you yellow, When you sick, you Green,
And when you die, you Gray...
And you call me colored???.. ......."

 

این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال 2005 شده.

توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره :

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای...
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟.........


نوشته شده در یکشنبه 85/11/15ساعت 1:1 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |


نوشته شده در یکشنبه 85/11/8ساعت 2:3 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |


نوشته شده در یکشنبه 85/11/8ساعت 1:49 عصر توسط محمد امین نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5      >
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت