فرارسیدن ماه زولبیا و بامیه بیخوابی های شبانه گرسنگی روزانه روزشماری ماهانه پرخوری سحرانه افطاری های شاهانه و توقع آمرزش سالانه مبارک باد حسین آقا دوست پدر جون منه.مرد خوبیه و پدر داوود و مصطفی...امسال من به دلیل درگیری کاری پدرجون ، با اونا همسفر شدم تا بریم شمال....در یکی از شهر های شمال،در یک کمپ مستقر شدیم -اتاق 307- اونجا جای خوبی بود . نزدیک به دریا بود.... استخر هم داشت .سینمایی داشت که هر شب فیلم نمایش می داد... برای اینکه من بتونم به راحتی دریا برم و از استخر استفاده کنم، حسین آقا گچ دستمو باز کرد. من بهش می گفتم آقای دکتر حسین فکر می کنید دستم خوب شده؟ حسین آقا گفتند : حتما جا افتاده بهتر از اینه که نتونی بری دریا و استخر....خلاصه رفتم دریا و خیلی خوش گذشت. نمی تونستم به خاطر دستم زیاد با داوود و مصطفی آب بازی کنم .اما حسین آقا هوامو داشت و توی عمیق شنا می کرد و من می پریدم تو بغلش...بعد از اون ما به شهر بازی رفتیم و سرسره بزرگ و چرخ فلک و تاب برقیش ، خیلی حال داد. توی دریا قایق سواری کردیم که اینم خیلی با حال بود.اونجا مسابقات زیادی بود من در جشنواره ماسه شرکت کردم و مجسمه ای شنی درست کردم و همچنین در مسابقه پازل چیدن ، که کلی جایزه گرفتیم ...شمال رفتن امسال اگر چه با خونوادم نبودم ولی بهم خوش گذشت کاش بشه یه بار با پدر و مادرم برم...... ای روشنی تمام دل ها ما منتظریم تا بیایی ای ماه و شکوه آسمان ها ای خوب ترین!بگو کجایی؟ بی تو ،دل آسمان گرفته دریا،نگران و بی قرار است گل ها-همه- تشنه نگاهت پروانه دل در انتظار است ای رهبر آسمانی ما! ما گمشدگان این زمینیم ما را برسان به آسمان ها تا روی گل تو را ببینیم ما منتظریم تا بیایی هرجای زمین، گلی بکاری ما منتظریم ...مثل باران بر تشنگی زمین بباری اون شب خونمون مهمون داشتیم. یکی از دوستای مامانم با بچه ها و شوهرشون بودن. منم با پسرشون که اسمش مهدی هست مشغول بازی بودم.داشتم روی میله بارفیکس قدرتمو آزمایش می کردم .که دخترشون فاطمه اومد زیر پاهام وایساد. منم خسته شدم می خواستم بپرم پایین، هرچی بهش گفتم برو کنار! نرفت.منم پریدم کمی جلوتر که لیز خوردم و با دستم خودمو نگه داشتم که چشمتون روز بد نبینه . دست راستم یه دردی گرفت که نگو. زدم زیر گریه .بابام تا دید گفت: دستش شکسته و سریع با مامان منو رسوندن بیمارستان و الانم دستم تو گچه . .............یاسر و بچه ها همه روگچ دستم یادگاری نوشتن.باید یه مدتی این سنگینی رو ازگردنم آویزون کنم. از خونه ی مادربزرگ برمیگشتیم که دیدیم یک آقایی با خانمش ، ماشینشان بنزین تمام کرده بود. مثل وقت هایی که بنزین ماشین پدر جون تمام می شد. می خواستیم به آن آقا و خانم کمک کنیم. اول ماشینشان را هل دادیم ، نشد. خواستیم بکسل کنیم وسیله ای برای بستن ماشین پیدا نکردیم. خلاصه پدرجون از توی موتور ماشین یه شیلنگی رو جدا کرد و کمی بنزین برای آن آقا کشید و بالاخره ماشین اونا روشن شدو بعد از تشکر کردن ، رفت و ما هم رفتیم خونه. دوست خوبم بهنوش که الان تهرانه ومن مدتیه که ازش بی خبرم این آخرین یادگاری اونه اتل متل پریدم یهو یه چیزی دیدم روی درخت خونه کلاغه داره می خونه یه گربه سیاهی کنار تنگ ماهی درخت ما چناره سایه خوبی داره سر سبزه و قشنگه پاییزا رنگ وارنگه کلاغه از اون بالا گربه روکردش صدا غار وغار آی پیشی داری دیوونه می شی؟ ماهیها رو بی خیال تنگشونو دست نمال امین ماهی دوست داره براش غذا میاره اگه ماهی رو بخوری یا که اونو ببری امین ناراحت می شه از تو راضی نمی شه میاد کنار شیشه گوش تورو می پیچه گربه نگاهی به بالا انگار یادش اومد حالا رفت کنار درخت پرید روی بند رخت میو میو کردوگفت کلاغ حسابی می گفت امین منو می زنه گوش منو می کنه ماهی که تو لذیذی پیش امین عزیزی من از خیرت گذشتم رفتم وبرنگشتم این روزا درگیر امتحانای آخر سالمم. دیروز دیکته داشتیم. فرداهم امتحان بنویسیمه. خداکنه که بتونم برای تابستون یه کلاس زبان خوب برم .چون هم برای کامپیوتر برام لازمه هم برای هدف های آینده ام.
دریا چه زیبا
دریا چه عظیم
دریا چه وسیع
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |